به «هماو» که هر اندیشه درونش مغاکی درافکنَد
برخی داستانها را میخوانیم، با اندیشۀ نویسنده آشنا میشویم. برخی داستانها را میخوانیم، به اندیشه فرو میرویم. برخی داستانها را هم میخوانیم ــ چنانچه بهراستی و بهدرستی «بخوانیم» ــ اندیشیدن میآموزیم.
بهجد و با اعتمادی وافر میتوان داستانهای هوشنگ گلشیری را از سنخ دستۀ سوم به شمار آورد؛ یعنی از سنخ داستانهایی که در آنها اندیشیدن به وقتِ خواندنِ داستان، ارمغانی است قصدشده از سوی نویسندۀ اثر؛ نویسندهای که خود از میانۀ نوشتن میاندیشد، میگوید، فریاد برمیآورد، میشورد، و نهایتاً جهان پیرامون خود را نهفقط نظارهگرانه که ــ حتا به تعبیری ــ همهنگام دستورزانه به نقد و چالش میکشد. شاید در اینجا هر دو مدعای مطرحشده در خصوص جایگاه کممانند گلشیری در ساحت داستاننویسی را مدعیاتی پرگویانه ــ و از شدت پرگویی، گزافهگویانه ــ قلمداد کنید: یکی آموختنِ اندیشیدن ــ نه اندیشهآموختن ــ از خلال داستانهایش، و دیگری مواجهۀ دستورزانۀ او با واقعیت و مثلاً «جهان واقعی».
هوشنگ گلشیری در سالها و در حال و هوایی شروع به نوشتن کرد که جریان چپ و نویسندگان حزب توده خود را تنها سرآمدان هنر متعهد میدانستند. از دید اینان هنرِ متعهد بعضاً آن هنری بود که در شمایل نوعی رئالیسم سوسیالیستی، میکوشید بهنوعی هم مروج اندیشههای حزبی باشد و هم طلیعهدار سخنراندن از «واقعیتی» درجریان. با این همه، واقعیتِ مد نظر ایشان غالباً واقعیتی بود جلویدستی، پیشاروی، و جلویچشمی که سخنگفتن از آن طی یک فرایندِ سادۀ بازتابی ممکن و میسر میشد. باید گفت، این نگاه به واقعیت و امکانِ سخنراندن از آن، مستم آن است که سرحدات میان دیدن با گفتنـنوشتن، سرحداتی باشند «تقریباً» مماس با یکدیگر. به یک عبارت، در مرزِ میان چشم و دهان فاصلهای بهشدت باریک وجود دارد و آنچه در این فاصلۀ تنگ و فشرده جایگیر میشود، چیزی نیست مگر تنها ارادهای معطوف به دیدنِ واقعیتِ پیشاروی: خواستنِ اینکه «واقعیت» را ببینید. در نهایت، ماحصل چنین ارادهای هم چیزی نخواهد بود مگر طرح گزارشگونهای از این واقعیت، و با اتکا بر آن، فراخواندن دیگران به عمل و عمل و عمل.
ادامه مطلب
درباره این سایت